دلم دزد نظر او دزد این دزد عجب آن دزد دزدافشار چونست
تو را ای دوست چون من یار غارم سری در غار کن کاین غار چونست
که تا بینم تو را جان برفشانم نمایم خلق را نظار چونست
نهایت نیست گفتم را ولیکن نمودم شکل آن گفتار چونست
359
در این جو دل چو دولاب خرابست که هر سویی که گردد پیشش آبست
وگر تو پشت سوی آب داری به پیش روت آب اندر شتابست
چگونه جان برد سایه ز خورشید که جان او به دست آفتابست
اگر سایه کند گردن درازی رخ خورشید آن دم در نقابست
زهی خورشید کاین خورشید پیشش چو سیماب از خطر در اضطرابست
چو سیماب ست مه بر کف مفلوج بجز یک شب دگر در انسکابست
به هر سی شب دو شب جمع ست و لاغر دگر فرقت کشد فرقت عذابست
اگر چه زار گردد تازه روی ست ضحوکی عاشقان را خوی و دابست
زید خندان بمیرد نیز خندان که سوی بخت خندانش ایابست
خمش کن زانک آفات بصیرت همیشه از سوال ست و جوابست
360
ایا ساقی توی قاضی حاجات شرابی ده که آرد در مراعات
چنان گشتم ز مستی و خرابی که نشناسم اشارات از عبارات
پدر بر خم خمرم وقف کردست سبیلم کرد مادر بر خرابات
دو گوشم بست یزدان تا رهیدم ز حال دی و فردا و خرافات
دگرگون است کوی اهل تمییز که آن جا رسم طاعاتست و زلات
در این کو کدخدا شاهی است باقی فرو روبیده این کو را ز آفات
361
اگر حوا بدانستی ز رنگت سترون ساختی خود را ز ننگت
سیاهی جانت ار محسوس گشتی همه عالم شدی زنگی ز زنگت
تو آن ماری که سنگ از تو دریغ است سرت را کس نکوبد جز به سنگت
اگر دریا درافتی ای منافق ز زشتی کی خورد مار و نهنگت
مرا گویی که از معنی نظر کن رها کن صورت نقش و پلنگت
چه گویم با تو ای نقش مزور چه معنی گنجد اندر جان تنگت
هوای شمس تبریزی چو قدس است تو آن خوکی که نپذیرد فرنگت
362
دو چشم آهوانش شیرگیرست کز او بر من روان باران تیرست
کمان ابروان و تیر مژگان گواهانند کو بر جان امیرست
چو زلف درهمش درهم از آنم که بوی او به از مشک و عبیرست
در آن زلفین از آن می پیچد این جان که دل زنجیر زلفش را اسیرست
مگو آن سرو ما را تو نظیری که ماه ما به خوبی بی نظیرست
بیندازم من این سر را به پیشش اگر چه سر به پیش او حقیرست
خیال روی شه را سجده می کن خیال شه حقیقت را وزیرست
363
چنان کاین دل از آن دلدار مستست ز خوف صاف ما آن یار مستست
قصه های کودکی...
ما را در سایت قصه های کودکی دنبال می کنید
برچسب : نویسنده : mehrdad softhaaa18970 بازدید : 350 تاريخ : شنبه 4 خرداد 1392 ساعت: 0:54